کد مطلب:313574 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:189

فریاد زدم یا قمر بنی هاشم
جناب آقای حاج غلام عباس حیدری طی نامه ای كه به جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای شیخ احمد قاضی زاهدی گلپایگانی نوشته اند، چنین آورده اند:

بنا به درخواست حضرتعالی، خوابی را كه در چندین سال قبل دیده و برای سركار تعریف كرده ام، در این صفحه می نگارم.

شبی در عالم رؤیا دیدم مثل این است كه از خواب بیدار شده و نشسته ام، اما در آن محلی كه نشسته ام گودالی است مانند قبر و آنچه بر تن دارم یك كفن است. سر و صدایی هم خارج از گودال شنیده می شود.

برخاستم و مشاهده كردم. انبوه جمعیت، همه كفن پوش، مانند مورچه هایی كه



[ صفحه 397]



از لانه هایشان بیرون آمده باشند، موج می زدند. با مشاهده این وضع، فهمیدم قیامت برپا شده، و من مرده بودم الآن زنده شده ام. از قبر بیرون آمدم و داخل جمعیت شدم. همراه سیل جمعیت، بدون اراده و هدف، در حركت بودیم. هر یك، سفیدپوش، با فاصله هایی از یكدیگر، اطراف میز ایستاده و جلو هر كدام دفترهای بزرگی بر روی هم انباشته گردیده است.

فهمیدم كه این تشكیلات مربوط به رسیدگی اعمال بندگان در صحرای محشر است. از یكی از جوانان كه در كنار میز ایستاده بود سؤال كردم: شما هم مشغول حساب و اعمال بندگان خدا هستید؟ فرمودند بلی، اسمت چیست؟ اسم خود را گفتم. گفت: دفتر اعمال تو پیش من نیست، بگرد تا پیدایش كنی و آن قدر جستجو كردم كه دیگر رمقی در من باقی نماند. به هر پیر و جوانی می رسیدم از دفتر حسابم سؤال می كردم. می گفتند: باید خیلی بگردی، ناامید مباش، پیدا خواهی كرد.

نمی دانم چه مدت طول كشید تا عاقبت به وسیله ی یكی از جوانان محاسب، به جوانی كه دفاتر من نزد او بود معرفی شدم. از من سؤال كرد: اسمت چیست؟ گفتم: غلام عباس. اسم پدرم را پرسید؟ گفتم: حاتم. شهرتم را پرسید، گفتم: حیدری. گفت: من مسئول رسیدگی به اعمال تو هستم. دفتری را برداشت و مشغول به خواندن آن شد. همه ی محتویات آن دفتر را خواند و ورق زد تا تمام شد. سپس دفتر دیگری را برداشت و به همین طریق مشغول شد. در موقع خواندن و ورق زدن دفترها، دیدم كه روی نوشته های داخل دفترها را عموما با قلم قرمز خط كشیده اند. فقط از سه دفتر آن، سه مطلب را از من سؤال كرد كه متأسفانه قلم روی آن كشیده نشده بود. گفت: تو فلان كار و فلان كار و فلان كار را كرده ای، آیا قبول داری؟ گفتم: بلی، درست است. چون فهمیدم كه كتمان حقیقت در دادگاه الهی صحیح نیست، اعتراف كردم. ولی مفاد آنها یادم نیست (چون وقتی از خواب بلند شدم به كلی فراموش كرده بودم).

به هر حال، جوان بازپرس گفت: تو محكوم به سه ضربه تازیانه هستی و باید تنبیه شوی. گفتم: حاضرم. گفت: آماده باش! یكدفعه دیدم از پشت پایم یك میله آهن قطور بیرون آمد كه تا پشت سرم امتداد داشت. بعد جوانی قوی هیكل، كه رنگ بدن وی قهوه ای بود و از حیث پوشش نیز عریان بود و فقط پارچه ای را جهت ستر عورت به كمر



[ صفحه 398]



بسته بود، با تازیانه ای سه شقه در دست، از طرف دست چپ ظاهر گردید. جوان بازپرس دستور داد كه سه ضربه تازیانه به من بزند. او نیز تازیانه را بالای سرش چرخی داده از پشت پاهایم فرود آورد. تازیانه میله ی آهن را برید و از جلوی زانوهایم بیرون آمد.

من همان طور ایستاده بودم كه، او دوباره تازیانه را نواخت و این بار، تازیانه پس از قطع میله، از جلوی شكمم بیرون آمد. دفعه سوم كه تازیانه را بالا برد، فهمیدم این مرتبه تازیانه از قلبم عبور می كند و كارم تمام است. ملهم شدم كه باید دست توسل به آقایی كه غلام او هستم بزنم. یكدفعه، بدون اراده فریاد زدم: یا قمر بنی هاشم، یا ابوالفضل العباس علیه السلام! كه دیدم دست شخصی كه تازیانه را بالا برده بود تا فرود بیاورد، در هوا خشكید و در پی آن تازیانه از دستش رها شده و به زمین افتاد.

من با دیدن این منظره و خوفی كه از خوردن تازیانه پیدا كرده بودم، از خواب پریده و نشستم و مشغول گریه و استغفار شدم. در عین حال خوشحال و مسرور بودم كه مورد عنایت آقایم، حضرت باب الحوائج قمر بنی هاشم، ابوالفضل العباس بن علی بن ابی طالب علیه السلام، واقع گردیده ام و فهمیدم كه حضرتش در آن عالم چه مقام والایی را دارا می باشد كه تمام ملائكه، مخصوصا مأمورین عذاب، از اسم مباركش حساب می برند، تا چه رسد به ملائكه ی رحمت.